نمیدونم
نمیدونم تا حالادلش لرزیده یانه؟!؟!
نمیدونم تا حالا ماهی های جفت چشماش جلونگاه خودش خفه
شدن یانه؟!
نمیدونم تاحالا عقلش با دلش به هم گره خورده یانه؟!
نمیدونم تاحالا دلش برای کسی یا چیزی راضی به مرگ شده
یانه؟!
هیچ کدوم اینارو راجع به اون نمیدونم
اما...
اما یه چیز روخوب میدونم: این ، منم که دلم براش میلرزه!
این منم که، کاری کردم عقلم به خاطر دلم خفه شه
کاری کردم عقلم تصمیم مرگ دلمو بگیره
اینارو نمینویسم که احساس آدم خوبه بودن بهم دست بده!
اینارو مینویسم که دلم بشنوه، بشنوه که دیگه جایی واسه زخم
نداره!
چشمام بفهمن که دیگه ماهی ها جون تشنگی ندارن، عقلم دل
حکم مرگ صادر کردن
نداره . پس دیگه عشق به اون توی زندگی من معنی نداره
سلام به همگی....