به زور...
به شیوه خودشان به تو خوشامد گویی میکنند، برایت جشن میگیرند
وتو بهت زده نگاهشان میکنی، پروردگارت رایاد میکنی و فریادش میزنی
چشمانت رامیبندی محکم تر از همیشه، که شاید این هم مثل
کابوس های نه ماه پیشت به پایان رسد.
ای دریغ که نه معنای فریادت را میشناسند نه
این کابوس پایانی دارد...
به زور قوانین خودشان را در سرت میکنند که چقدر
مغایر قوانین جهان توست....
برایت زحمت میکشند، که به قول خودشان تنومندشوی ،
روزگاری عصای دست شوی...
اما... اما چرا زحمتهاشان مغایر قانون زندگیشان است؟؟؟
دم نمیزنی چون ناخواسته و به زور آمده ای....
زمان میگذرد... به قول خودشان کمی از آب و گل در می آیی
نداشته هاشان ،نکرده هاشان، آرمانهای سوخته شان
را به زور دیکته ات میکنند، که روحشان ارضا شود
مخالفت کنی از اصلی ترین واحد پرورش جانت کم میگذارند
به قول قانونشان تنبیه است لازمه ی تربیت!!!
بازهم زمان میگذرد....
تشنه میشوی... تنها... ،لبریز از نیاز و ابراز، نیاز و ابرازی که مثل
شمشیری برنده گلوی روحت را نوازش میدهد
زمان میگذرد...
شاید تشنه ای مانند خودت را ببینی و علی الحساب به رسم و
قوانین این دنیا عاشق شوی،
اندک زمانی میگذرد....
سیر میشوی ، به معشوقه ات بی احساس
بی اختیار، حرزه دل و دوره گردو هوس باز میشوی...
اصلا هم رسم دنیا میشوی.
این است تاوان به زور و ناخواسته به دنیایی ناشناخته پا نهادن
این است کورکورانه منع شدن از حقت و رسم دنیاییشان تنبیه!!!
تو هم زمین گیر زمین میشوی....
به فراموشی میسپاری قوانین خدایت را...
واین کابوس انگار دیگر هیچ، پایانی ندارد.....

سلام به همگی....